بنام يزدان پاك 

 

حسرت

 

 

سيمين شيشه ماشينش رو پايين داد تا عروس و دامادي كه از آرايشگاه زنانه بيرون اومده بودند و بسمت ماشين عروس ميرفتند رو بهتر و واضح تر ببينه....
نگاه حسرت آميزي كه با كمي حسادت همراه بود به عروس خانم انداخت رعنا در واقع از دوستان خودش و از همكلاسي هاي دوران دانشگاهش بود كه با هم فارغ التحصيل شده بودند و اما داماد....
نادر در ماشين عروس رو با لبخندي براي رعنا باز كرد و كمكش كرد دنباله لباس عروس تنش رو داخل ماشين بكشه و بعد درب ماشين رو بست و بعد از سوار شدن براه افتادند....سيمين اشك گوشه چشمش را پاك كرد و با حسرت به ياد روزهاي قبل و ماههاي قبل افتاد...اگه به موقع دست بكار شده بود و زودتر از اين متوجه عشق و علاقه نادر بخودش ميشد و بعد از اون كمي غرورش رو كنار ميگذاشت آلان خودش اون لباس عروس زيبا و رويايي رو بتن داشت...ندايي دروني بهش گفت ديگه گذشته ها گذشته اون ديگه مال كس ديگه اي حساب ميشه و بايد فراموشش كني...دستش رو روي دكمه شيشه بالابر گذاشت و شيشه ماشين رو بالا زد و براه افتاد...در حين رانندگي به ياد ماههاي قبل افتاد كه مثل فيلمي جلوي چشمانش نمايش در مي اومد....
نادر با دلهره مدارك و چيزهايي كه براي استخدام لازم بود رو كه لاي پوشه اي بود رو با دستاني كه كمي لرزش خفيف داشت روي ميز و جلوي سيمين گذاشت و سيمين هم زير چشمي و از لاي عينك روي چشمانش نگاهي به قيافه محجوب نادر انداخت و بعد پوشه را برداشت و نگاهي اجمالي به آْنها انداخت البته با همون يك نگاه تصميم خودش رو گرفت و با ديدن مدارك ديگه گفت: مشكلي نيست شما استخدام ميشيد بريد پيش خانم الهي و مدارك رو به اون بدين از فردا ميتونيد تشريف بيارين آزمايشگاه و كارتون رو شروع كنيد....
نادر جوان محجوب و خيلي سربزير و كاري بود و تو همون ماه اول بقدري پيشرفت كرد و توانست اعتماد سيمين رو جلب كنه كه بعد از سيمين همه كاره آزمايشگاه شد و با اومدن اون سيمين خيالش از بابت آزمايشگاه و كارها و مسائل اون راحت شد و بيشتر بفكر ازدواج بود چون كم كم داشت سنش بالا ميرفت و در مجالس و ميهماني ها همه باهاش در اين مورد صحبت ميكردند و صد البته كساني هم كه باهاش رابطه خوبي نداشتند با گوشه و كنايه و متلكهاي گاه و بيگاه خودشون موضوع بالا رفتن سنش رو برخش ميكشيدند....
چند تايي خواستگار داشت كه هيچكدام چنگي بدل نميزدند و خودش كاملا مطمئن بود فقط موقعيت مالي و خانوادگي اش فقط باعث اين خواستگاري شده و علاقه اي در بين نيست...خودش خيلي دوست داشت كه با عشق زندگي كند و مثل همه دختران جوان منتظر شاهزاده توي قصه اش بود كه با اسب سفيد بسراغش بياد اينقدر غرق در افكاري اينچنين بود كه متوجه تغيير رفتار نادر با خودش نميشد و لرزش دستان او را در هنگام مواجه شدن با خودش نميديد و فقط گاهي به دستپاچگي هاي اون در اين مواقع ميخنديد تو دلش...البته نادر جوان خوش سيما و خوش تيپي بود ولي موقعيت مالي خوبي نداشت در مقابل موقعيت خانوادگي خيلي خوب سيمين كه از خانواده سرشناس و سطح بالايي بود.
چند وقتي بعد نادر بخاطر مسائلي ديگر اون نادر هميشگي نبود و ديگه اغلب حساب و كتابهاي آزمايشگاه هميشه با اشتباه و بي دقتي توام ميشد و روزي نبود چند به قول معروف دسته گل به آب نده و همه اينها با يك مسئله شخصي سيمين توام شد كه حسابي اعصابش رو بهم ريخته بود و سرانجام كاري كه نبايد ميشد يكروز اتفاق افتاد و سيمين با اعصابي بهم ريخته به آزمايشگاه اومد و چند اشتباه نادر در امور آزمايشگاه باعث شد اونو صدا كنه و بعد از كلي دعوا و حرفهايي كه بهش زد عذرش رو خواست و به نوعي اخراجش كرد.....
يكي دوماه گذشت و سيمين به نوعي خيلي دلتنگ اون شد و يكروز با زحمت زياد آدرسش رو در محله اي در جنوب شهر پيدا كرد و به درب خونه اونا رفت و بعد از در زدن زن جواني با بچه اي در بغل درب رو براش باز كرد و به اصرار زيادش اونو به خونه دعوت كرد و اون موقع تازه سيمين متوجه شد كه مادر نادر بعد از چند ماه مبارزه با سرطان چند وقت پيش به رحمت خدا رفته و سيمين به زن جوان كه در واقع تنها خواهر نادر بود تسليتي گفت و بلند شد برود كه جلوي در به نادر برخورد....
نادر با ديدن او باز دچار همان دستپاچگي هميشگي شد و تسليت او را جواب داد و با دستهاي لرزان درب خانه را باز كرد و با تعارف زياد دوباره سيمين رو به داخل خانه دعوت كرد. داخل خونه خواهر نادر دلش رو به دريا زد و سر بسته يه چيزهايي درياره عشق و علاقه نادر به سيمين گفت و موقع خداحافظي نگاههاي نادر ديگه جاي هيچ شك و شبه اي براش باقي نذاشت كه نادر عاشقش شده.......
بوق زدنهاي مكرر ماشينهايي كه پشت سرش بودند سيمين رو به خودش آورد و با نگاهي به جلو متوجه سبز شدن چراغ راهنما شد و براه افتاد و كمي جلوتر جلوي پاركي نگه داشت و از ماشين پياده شد و داخل پارك روي يك صندلي خالي نشست و غرق در افكارش شد....
داشت توي افكار و خاطراتش دنبال اين سوال ميگذشت كه چرا بعد از فهميدن عشق و علاقه نادر به خودش و دريافتن يك علاقه خاص خودش به او كه در مورد هيچ مرد ديگه اي سابقه نداشت تا اون لحظه اينقدر بي خيال و مردد باقي بماند تا كار از كار بگذرد و با بي اعتنايي و بي تفاوتي خودش نسبت به نادر باعث شد رعنا همدوره اي و دوست خودش نادر رو استخدام كند و با اخلاق خيلي خوب نادر و محجوبي و پاكي اون و بقيه صفات ظاهريش كم كم شيفته و عاشق اون بشه و بدون در نظر گرفتن رسم و رسوم خودش شخصا از نادر تقاضاي ازدواج كند نادر هم بخاطر تنهايي و اينكه اينقدر مزاحم خواهر تازه ازدواج كرده اش نشه و از طرفي ديگه از سيمين نا اميد شده بود بخاطر روحياتي كه داشت همه عشق و علاقه دروني اش رو دور بريزه و فراموش كنه و قبول كنه....
هر چي بود اين وسط فقط خودش قابل شماتت بود غرور بي جاي اون در مورد اختلاف سطح زندگي و طبقه اجتمايي و ترديد هايي كه از اين بابت بدل داشت مهمترين عاملي بود كه باعث شد بهترين موقعيت عشق و علاقه و ازدواج عاشقانه رو از دست بدهد...
ماه هاي بعد و سالهاي بعد اين نكته رو براش كاملا ثابت كرد كه بهترين بخت زندگيش رو خودش با دستهاي خودش از بين برد و زندگي عاشقانه و و ديدن خوشبختي خيلي زياد رعنا در زندگي با نادر هر بار كه شاهدش بود فقط باعث حسرت بي پايانش ميشد.
از داخل كيفش دفتر خاطرات كوچكي رو بيرون آورد و خودنويسش را هم بيرون آورد و روي صفحه خالي اول دفتر خاطراتش شروع به نوشتن كرد....
براي عشق منتظر شاهزاده سوار بر اسب سپيدي نباشيد كه از دل قصه ها و افسانه ها بيرون بياد و بطرفتون بياد و شما رو با خودش به روياي شيرين عشق ببرد...عشق گاهي ميتونه اونقدر بهتون نزديك باشه كه حتي اصلا فكرش هم به مغزتون خطور نكنه كه حتي يك كاربري كه چند ثانيه قبل در رابطه با موضوعي باهاتون بحث و جدل داشت همون عشق رويايي رو كه انتظارش رو ميكشيد ميتونه بهتون هديه كنه...عابر پياده اي كه بي تفاوت از جلوي روتون تو پارك رد ميشه ميتونه همون شاهزاده سوار بر اسب سفيد قصه هاتون باشه كه شما رو ميتونه به سرزمين رويايي عشق ببره.....
با بستن دفتر خاطرات سيمين منم اين قصه رو تمام كنم و اين سخنان آخر خط اولش حرف سمين بود كه توي دفتر خاطراتش نوشت و باقيش حرف خودم بود كه با اون ادغامش كردم ...يادتون نره چي گفتيم هر دوتامون من و سيمين قصه منظورم بود خيلي حواستون جمع باشه تا شما هم خدايي نكرده به خاطر بي توجهي و غرور و چيزهايي از اين دست نشينيد و فقط حسرت بخوريد و هميشه اين شعر رو بخاطر داشته باشيد كه.....
در وادي عشق هيچ كس رهبر نيست.......هيچ شاهي به گدا سرور نيست.....

 

 

شهريار. ب

تابستان 92

 


موضوعات مرتبط: حسرت ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 12 ارديبهشت 1392برچسب:, | 4:58 AM | نویسنده : شهريار.ب |
صفحه قبل 1 صفحه بعد
.: Weblog Themes By BlackSkin :.